سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفری به حوالی نور...

به حوالی نور که میرسی دلت میخواهد یک دل سیر نفس بکشی... گریه کنی...حرف بزنی...آخر بوی پاکی میدهد اینجا!

آخرقصه ها سروده اند دلاور مردانش...آخر با مادر و عمه ی سادات سر وسری داشته اند این ها...

آخر سرشان متبرک به زانوان آقا اباعبدالله شده است...چطور تکان ندهد دلم را اینجا؟؟؟

 چطور ساکت بنشینم حال انکه بی دلیل اشکانم را جاری بر گونه ها حس میکنم؟

اینجا حوالی نور است

حوالی نور؟!آخر یکی بگوید این نورانیت از کجا؟از که؟

انگار که هستند...میانمان...انگار که نظر میکنند...بهمان!

"لاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون"

ببرید دلم را که دیگر خسته ام کرده...از این همه غبار و آلودگی.خوبی میگفت:دنیا پر شده اززمین،نیست دیگر آسمانی!!!

به قول همان خوب:من دلم آسمان می خواهد خدا...

همه نگاهشان به این زمین خاکی عادت کرده...کمتر کسی دیگر نگاهش به آسمان خشک شده!

دنیا را به چه قیمت میخواهیم ما خاکیان آخر؟؟؟

"أولئک الذین اشترواالحیاةالدنیا باالآخرة فلا یخفف عنهم العذاب ولا هم ینصرون"

دل که زمینی شدآسمان میرود؛آسمان که رفت عطر شهادت محو میشود...

آخر به چه قیمت???

آن سید بزرگوار میگفت:اگر مقصد پرواز است قفس ویران بهتر...پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند از ویرانی لانه اش نمی هراسد...!

درد دل نوشت:آی شهدا...برای این دل سیاه هم دعا کنید...


+ نوشته شـــده در چهارشنبه 91 فروردین 23ساعــت ساعت 10:23 عصر تــوسط حوالی نور | نظر